علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

بزرگ مرد کوچک من

این روزها تو پا درون کفش میکنی و خودت با پای خودت  راه میری و فقط هم میخوای بری توقف معنایی ندارد وقتی به تو نگاه می کنم به خودم می بالم تو همان فرشته کوچولویی هستی که وقتی به دنیا امدی هیچ توان و قدرتی نداشتی و حال این همان فرشته کوچک است که قد کشیده و بزرگ شده و روی پاهای خودش می ایستد و راه می رود آه ... چه لذتی داره وقتی من دست توی دست تو دارم و دارم با تو راه میرم و تو چه کیفی می کنی وقتی راه میری و دیگر مایل به نشستن در ماشین نیستی و هنگام سوار شدن کمی گریه میکنی مرد کوچک من ..... به تو قول می دهم همراه با گرم شدن هوا من نیز همراه تو باشم در پیاده روی و گردش  کمی صبر کن ... بزرگ مرد کوچک من ...
17 بهمن 1391

وقتی میخوابی ..

وقتی بعد از کلی بازی و راه رفتن خسته میشی و از من طلب شی میکنی و بعدش همراه با شی خوردن خوابت میبره اونجاست که معصومیت و مظلومیتت  بیشتر به چشم میاد وقتی می خوابی انگار خونه سوت و کوره و هیچ کس توی خونه نیست وقتی می خوابی انگار که خونمون تاریک و روشنایی نداره وقتی می خوابی من محو تماشای تو میشم  که چه پاک و معصوم سرت رو روی بالشتکت گذاشتی و خوابیدی و من بالای سرت  آیته الکرسی و ... میخونم تا خوابهای خوب ببنی خوب بخواب عزیزکم ...
17 بهمن 1391

چهاره ... پانزده

این روزها وقتی میخندی سفیدی دندونات خیلی زیاد توی ذوق می زنه  و زیبا تر شدی وقتی خیلی زوم می شم روی دهانت متوجه دو تا تازه وارده دیگه میشم  .... دو تا از پایین الحمدالله این 2 تا بدون دردسر بیرون اومدن و تقریبا داره فک پایینت کامل میشه وای خدای بزرگ این همون جوجه کوچولویی هستش که وقتی به دنیا اومد هیچی دندون نداشت ولی حالا به لطف تو داره یکی یکی دندوناش بیرون میان و خودشونو نشون میدن خدایا شکرت
17 بهمن 1391

گریه و قهر

وقتی چیزی را میخواهی ولی خلاف میلت عمل شود یا اینکه من کاری جز خلاف میلت انجام دهم دستان کوچکت را بر روی صورت پاکت می گذاری سر بروی زمین  گریه می کنی ... آن هم نه گریه واقعی این گریه ..گریه ای است برای لوس نشان دادنت برای اینکه دلم را آب کنی و من گوش به فرمان تو باشم و من به سراغت می آیم و تو را نازت میکنم و نازت می خرم و تو  زیرکانه می خندی از اینکه پیروز میدان شدی گاهی هم من با تو این بازی را میکنم مثلا همین که میگویم من با تو قهرم اگر غذایت را نخوری این تو هستی که گریه ملوسانه ات را نثارم می کنی و من را بازنده می کنی خدایا محافظش باش ...
12 بهمن 1391

روزهای با هم بودن

  عاشق روزهای تعطیلم روزهای تعطیلی که من و تو و بابایی با هم هستیم روزهایی که تو فقط پیش خودمی و من میتونم از صبح تا شب برات مادری کنم روزهایی که صبح ها هر یک یا دو ساعتی صدای ماما گفتنت توی خواب میاد و منو مستم میکنه و وقتی چشمهای کوچولوت رو باز میکنی و میبینی من کنارتم دوباره میخوابی روزهایی که صبحاش دیگه مجبور نیستم ساعت 7 لباس تن نازنینم کنم و ببرمش خونه مادرجون روزهایی که باهم  صبحانه میخوریم سه نفری ای کاش همه روزهای خدا واسه من تعطیل بود خدا خودش میدونه که در حال حاضر مجبورم برم سرکار و شش یا هفت ساعت از تو دلبرم دور باشم هر چند از جایی که هستی مطمئنم مادر جون همون طور که واسه من مادر خوب و نمونه ا...
12 بهمن 1391

تاد

وقتی وسیله ای توی دستت هست و یکهو می افته روی زمین صدای نازنینت رو می شنوم که میگه: تاد (افتاد) ماما .... تاد و اونو به من نشون میدی تا من بهت برسونمش گاهی بشقابی ...لیوانی از دستت می افته و میشکنه و تو به نشان تاسف و یا تقلید از ما دستت رو به پات میکوبی و نُچ نُچ میکنی  و میگی .... تاد فدای سرت عزیز دلم .... تنت سالم ...
11 بهمن 1391

بندگی

صدایم میزنی ماما .... و بعد دستهای کوچکت را روی پاهایت میکشی (مسح پا) و بدو بدو میروی کنار شیرآب ( یعنی میخوام وضو بگیرم) و من تو رو بغلم میکنم و کمی آب به دستات میزنی و بعد مثل یک مرد می ایستی و دستهای کوچکت را روی پاهای نازت میکشی و بعدش بدو میری سراغ مهر و جانماز دستانت رابه نشانه نیت بالا و پایین می اندازی بعدش روی زمین دراز میکشی و سرت را روی مهر می گذاری (سجده) در پایان ....دستهای پر از نیازت را به درگاهش بلند میکنی و انشگتان کوچکت را شمارش میکنی و به قولی یاالله یا الله میکنی قبول باشد عزیز مادر
3 بهمن 1391

باز هم تنهایی

امروز بابایی برای کارهای اداریش رفت ماموریت و ما مجددا تنها شدیم هر چند من دلم به تو خوش و می تونم خودمو با تو سرگرم کنم تا کمتر دلتنگ بابایی بشم  ولی باباجون اونجا تنهاست و دلش برای تو خیلی تنگ خواهد شد خدایا همسرم و بابای علی اصغر رو به تو سپردم
2 بهمن 1391